شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۰۶ ب.ظ
بسم الله الذی " هو مقلب القلوب "
آسوده بُدم نشسته در کنجی
کآمد غم عشق و حلقه بر در زد
شاخ طربم ز بیخ و بن بر کند
هر چیز که داشتم به هم برزد
« حضرت عطار »
نوشتن از معشوق گاهی چنانم ترغیب کند که هزار کار واجب را به سمتی می نهم و به سوی خانه ی قلم راهی می شوم ولی چه کنم که به محض وصال و آمیزش من با قلم غیر از طلب نامتناهی معشوق چیزیم نمی ماند و بغضی از دور سلامم می دهد گویی آشنای دیرینه ی من است.
اما اینبار حکایتی دیگر دارد که اگر ملالت آور برایتان نباشد می گویم:
روزی بود که در گوشه ی میکده ای به انتظار مغی نشسته بودم و آبشاری از آرامش فکر و اندیشه ام را می شست. ناگهان او آمد. انگار که صاحب دلی اسم اعظم را بر آسمان خواند. نوری در جلو خویش دیدم که چشمانم لحظاتی خیره شد. نمی دانم ثانیه ای بود یا کمتر اما به تمام زندگیم می ارزید. شک دارم که بر زمین افتادم یا ایستاده رویا می دیدم. انگار مادرم، حوا همانگونه که بر پدرم آدم جلوه کرد بر من نیز جلوه کرد. خواستم مثل آدم بگویم سلام و خود را معرفی کنم اما ترسیدم. ترسیدم که رویا باشد و با کلامی بیدار شوم. شاید تر سیدم با اولین کلام پلکی بزنم و لحظه ای نبینمش. خیال کردم حوری از حوریان خلد برین را دیدم:
رضوان مگر سراچه فردوس برگشاد
کاین حوریان به ساحت دنیا خزیده اند
« حضرت سعدی »
ولی به خود آمدم و دریافتم که اشتباه پنداشتم که حضرت حافظ فرمود:
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حُسنی
که این را اینچنین چشم است و آن را آنچنان ابرو
مادامی که نظر بر رخش که بازار حوران را کساد کرده بود داشتم در ذهنم نجوایی بود که او را به خدا نسبت می داد پس توبه و استغفاری به گردنم ماند که هنوز بر گردنم است.
نور حرکت کرد و رفت اما نه آنچنان که آمده بود در حرکتش یافتم که دلم نیست و خواستم بانگ در دهم که: « هان بانو! دلم... » که باز به خود آمدم و دیدم بی حرمتی است چنین سخنی به این چنین طراری لذا دم فروبستم و این بیت را در خاطر آوردم که عزیزی می گفت:
متاع تفرقه در کار ما همین دل بود
خداش خیر دهد آنکه این ربود از ما
و همان آن از دلم دل بریدم و با تنی عرق کرده از میکده دور شدم. انگار نه « من » ای بود و نه دلی.
هر کس که از آن مکاشفه خبر دارد سوالی در ذهنش زمزمه می شود. همان سوالی که زمین و آسمان هم از من می پرسند. همان سوالی که رعد جوابش است هنگامی که دو ابر پیرامون « من » بحث می کنند.
سوالی که بزودی جواب خواهم داد:
چرا کاری نمی کنم؟
در ادامه غزلی از حضرت مولوی همان محرم نجوای الهی قرار می دهم که شارح حال نزار من است:
ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست
بهانه کن که بتان را بهانه آیینست
از آن لب شکرینت بهانههای دروغ
به جای فاتحه و کافها و یاسینست
وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را
طبیعت است و سرشت است و عادت و دینست
اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی
به قاصد است و به مکر است و آن دروغینست
ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
به جان پاک عزیزان که گرز رویینست
هزار وعده ده آنگه خلاف کن همه را
که آن سراب که ارزد صد آب خوش اینست
زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است
چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمینست
جواب همچو شکر او دهد که محتاج است
جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست
جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار
بقای گنج تو بادا که آن برونینست
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست
برون در همه را چون سگان کو بنشان
که در شرف سر کوی تو طور سینینست
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطین است
امام فاتحه خواند ملک کند آمین
مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست
هر آن فریب کز اندیشه تو میزاید
هزار گوهر و لعلش بها و کابینست
چنانک مدرسه فقه را برون شوها است
بدانک مدرسه عشق را قوانینست
خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه
که زنده شخص جهان زان گزیده تلقینست
۲
۰
۹۲/۰۲/۲۸
به وبلاگ من هم سری بزنید