حدود 22 سال پیش وحدت عالم متکثرتر شد و عدمی به نام « محمد حسین » به وجود آمد 17 سال بعد در لا به لای کتب برنامه نویسی به این نتیجه رسید که اگر « من » و « تویی » وجود داشته باشد عالم غیر ممکن الوجود است و 4 سال بعد از رد وجود عالم توسط رسولی از دیار یار با اصلی به نام « وحدت وجود » آشنا شد که هم مشکل وجود عالم را حل کرد و هم شد جامی برای شرب مدام او. ایام می گذشت و « من » نمی گذشت تا اینکه روزی با گذشتن نور رخسار یار ازلی بر رخ خاک، « محمد حسین » به یکباره از « من » خالی شد و سه سال است که این « نا من » ناقص به دنبال لمعه ی رخ یار است اما:
در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
« حضرت حافظ »
و من نیز گله ای از آن گل باغ زیبایی و ملکه ی بلاد معشوقین ندارم چرا که:
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
« حضرت حافظ »
و چه پادشاهی سزاوار و چه جلالی:
تِهْ دَلاَلاً فأَنْتَ أهْلٌ لِذَاکا
وتحَکّمْ فالحُسْنُ قد أعطاکا
ولکَ الأمرُ فاقضِ ما أنتَ قاض
فَعَلَیَّ الجَمَالُ قد وَلاّکَا
« ابن فارض »
البته این « من » نیز دست از طلب نمی کشد که این طلب گرو یار است در او:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
« حضرت حافظ »
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که بجور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
« حضرت حافظ »
این طلب در تو گروگان خداست
زانکه هر طالب به مطلوبی رواست
« حضرت مولوی »
به امید روزی که ببینیم که این من زلف یار به دست گرفته و جام جام می تلخ صوفی کش می خورد که تمام غمها را که از تکثر جفا بوجود آمده اند لبخندی خواهد شست:
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون به ابروی کمان ابرو خود پیوستم
« حضرت حافظ »
م. ح. خانی کوثر خیزی