من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم
برای دیدن کل شعر به ادامه مطلب بروید
من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم
برای دیدن کل شعر به ادامه مطلب بروید
همى هواى تو دارم بسر دقیقه دقیقه
که در لقاى تو دارم سفر دقیقه دقیقه
بدین امید سر آید شبم که در سحرش
مگر به روى تو افتد نظر دقیقه دقیقه
هر چه گشتم مثل این موسیقی چیزی نیافتم که حرف دلم حرف آن باشد.
تقدیم به تو که مثل من ، تو هم نگران بغضهای مردانه ام نیستی:
دریافت
حجم: 3.93 مگابایت
توضیحات: لطفا برای حمایت از این عزیز آلبومهای اصل این هنرمند را خریداری فرمایید
حوای من! تقصیر آدم نیست.
ذکر حسین منصور حلاج قدس الله روحه العزیز
آن فی الله فی سبیل الله آن شیر بیشۀ تحقیق آن شجاع صفدر صدیق آن غرقۀ دریای مواج حسین منصور حلاج رحمةالله علیه کار او کاری عجب بود و واقعات غرایب که خاص او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و در شدت لهب و فراق مست و بی قرار و شوریدۀ روزگار بود و عاشق صادق و پاک باز و جد وجهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجب و عالی همت و رفیع قدر بود او را تصانیف بسیار است بالفاظ مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل و فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت و دقت نظر و فراستی داشت که کس را نبود و اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمی نیست مگر عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و جملۀ متأخران الاماشاءالله که او را قبول کردند و ابوسعید ابوالخیر قدس الله روحه العزیز و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام یوسف همدانی رحمةالله علیهم اجمعین در کار او سیری داشته اند و بعضی در کار اومتوقف اند چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری گفت: درحق او که اگر مقبول بود برد خلق مردود نگردد و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود
اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد
اگر به آب ریاضت برآوری غسلی
همه کدورت دل را صفا توانی کرد
ز منزل هوس ات ار دو گام پیش نهی
نزول در حرم کبریا توانی کرد
برای دیدن کل غزل به ادامه مطلب بروید
دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد
افکند سر به زیر، حیا را بهانه کرد
آمد به بزم و، دید من تیره روز را
ننشست و رفت، تنگی جا را بهانه کرد
رفتم به مسجد از پی نظارۀ رخش
بر رو گرفت دست و، دعا را بهانه کرد
آغشته بود پنجه اش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد
خوش می گذشت دوش صبوحی به کوی او
بر جا نشست و، شستن پا را بهانه کرد
لب خود بر لب من می نهادی
حیات تازه در من می دمیدی
...
ز بیم دشمنان با من نهانی
لب زیرین به دندان می گزیدی
برای دیدن کل غزل به ادامه مطلب بروید
نمی دانم در عمق نگاهت چه نهفته است که چنین غوغا میکند.
روزی که در چند قدمی من ایستاده بودی و مشغول کار خویش، از درون چشمت هر لحظه انفجاری به من می رسید و ناگاه کلماتی بر زبانم می آمد و قلم بر کاغذ می رقصید و چه سماعی داشت قلم:
می طلبد چشم تو کفر انا الحق ز من
می نگرد عشق من پست به من چون زغن
می کشدم روی تو بی طلب خونبها
می زندم غمزه ام بی سبب و جرم من
عاشق رویت شدم گشت چو شب روز من
روز چه باشد که سرو جان طلبد از چمن
چشم من از خون تهی لیک دلم بس پر است
...
و اینجا بود که رفتی و کلام و تکلم و جان متکلم را با خود بردی. حالا چند ماه است که در حال کامل کردن بیت آخرم اما تا مصرع اول را می خوانم یاد رفتنت می افتم و باز قدرت فکر از من گرفته می شود چه برسد به سرودن.
غمزه ای کن تا نه تنها شعرم بلکه زندگیم کامل شود....