جادوی چشمانت
نمی دانم در عمق نگاهت چه نهفته است که چنین غوغا میکند.
روزی که در چند قدمی من ایستاده بودی و مشغول کار خویش، از درون چشمت هر لحظه انفجاری به من می رسید و ناگاه کلماتی بر زبانم می آمد و قلم بر کاغذ می رقصید و چه سماعی داشت قلم:
می طلبد چشم تو کفر انا الحق ز من
می نگرد عشق من پست به من چون زغن
می کشدم روی تو بی طلب خونبها
می زندم غمزه ام بی سبب و جرم من
عاشق رویت شدم گشت چو شب روز من
روز چه باشد که سرو جان طلبد از چمن
چشم من از خون تهی لیک دلم بس پر است
...
و اینجا بود که رفتی و کلام و تکلم و جان متکلم را با خود بردی. حالا چند ماه است که در حال کامل کردن بیت آخرم اما تا مصرع اول را می خوانم یاد رفتنت می افتم و باز قدرت فکر از من گرفته می شود چه برسد به سرودن.
غمزه ای کن تا نه تنها شعرم بلکه زندگیم کامل شود....
سلام
طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حضرت حق .
از شما وبلاگ نویس گرامی دعوت میشود تا وبگاه خود را در "قرارگاه سایبری 702" مرجع وبلاگنویسان ارزشی ثبت و مطالب زیبای خود را جهت انتشار برای ما ارسال نمایید .
چشم به راه مطالب زیبایتان هستیم .
هدیه 702 به شما افسر جنگ نرم :
اول زمینی که
ولایت را پذیرفت
مکه بود
خدا گفت باشد
پس کعبه
اینجا...
عوالم: ج 3:15 ص 224
www.702.ir