خیز و در کاسه ی زر آب طربناک انداز . . . پیشتر زانکه شود کاسه ی سر خاکانداز
متاع تفرقه در کار ما همین دل بود خداش خیر دهد هر که این ربود از ما
هیچ فنی در عالم بالاتر از دلبری نیست، آن کسانی که دل ها را برده اند بزرگترین خدمت را کرده اند هنرمندان از این دست هستند و انبیا بیش ازهمه دلبری کرده اند دل ما در گرو فیضان آسمانی آنها قرار گرفته است ، در گرو جمال آنها که ماه فرو ماند از جمال محمد قرار گرفته است. دکتر الهی قمشه ای
--- به فدای شورت ای عشق چنان ببر ز هوشم که به دفتر جنون هم نتوان نوشت ما را
دو هزار سنگ طفلان خورم و هنوز سبزم ز فرح که پیر دهقان به ره تو کشت ما را « میرزا محمد تقی حجه الاسلام » ---
قصد این کمین نیز کنار زدن پرده از رخسار یار است تا مستعدان با دیدنش دل را بدهند و به دنبال دلدار روان شوند.
--- تا از ره و رسم عقل بیرون نشوی یک ذره از آنچه هستی افزون نشوی
یک لعمه ز روی لیلیت بنمایم عاقل باشم اگر تو مجنون نشوی « نقل از ناشناس در کشکول شیخ بهایی » ---
م.ح. خانی کوثر خیزی
***
این بلاگ مجهز به لغت نامه است. برای دیدن معنی کلمات کافیست کلمه را انتخاب نمایید. اما به علت پشتیبانی نکردن بعضی مرورگرها شما نمی توانید از این موهبت استفاده کنید. اما مرورگر Google Chrome کاملا حامی کدهای ماست. لینک دانلود این نرم افزار در قسمت پیوندهای روزانه قرار دارد.
خسته شده ام از از نوشیدن پنهانی نگاهت. بس ملول گشته ام که سرّی عاشقت باشم. بس ملولم که می پندارم سرّی می توان مهر ورزید. خسته ام از خواندن این شعر:
دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم خلق می دانند و من انکار ایشان می کنم
عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید از غم رسوا شدن سر در گریبان می کنم
دیده بر هم می نهم تا بسته ماند سر عشق این حباب ساده را سرپوش طوفان می کنم « استاد ابتهاج »
آری همه می دانند. زمین، آسمان، پرندگان و حتی مغ میخانه پرست خودمان هم می داند همان شراب ریز شراب خوار بد مست همان که خُمش سرش است.
آری دوستت می دارم به حدی که خود را با حضرات مولوی، حافظ و سعدی هم درد می دانم، راستی شهریار عزیز را جا نندازم. اما آنها کجا و من کجا که حضرت سعدی در جایی فرمود:
حُسن تو نادر است در این عهد و شعر من من چشم بر تو و همگان گوش بر منند
و یا در جای دیگری آورد:
نامه ی حسن تو بر عاقل و جاهل خوانم نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم
خوب من هم می خواهم اما چه کنم می ترسم. نه! ترسو نیستم. من پسر حضرت اوّل، مسجود ملائک، آدم هستم. پسر کسی که به قمار عشق بهشت را داد و تا آخر پای قمار خویش ماند.
حضرت حافظ فرمود:
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت نا خلف باشم اگر من به جویی نفروشم
اما من می گویم:
قماری که پدر کرد ز حد بیرون بود همچنان من بکشم جور سر و سودایش
آری نیازی به قمار مجدد نیست.
من مقامر زاده ام. مقامر زاده و ترس؟ ولی مسئله اینجاست که آتش جانم از جانم عزیزتر شده است.
چندی پیش که به دلیل ترسم فکر می کردم سروشی به تمسخر در گوشم تک مصرعی خواند:
مقامر زاده ام اما دلم از شرط می لرزد نه هر شرطی بل آن شرطی ز جانم بیش می ارزد
و من در جوابش مصرع دوم را گفتم.
آری از دست دادن نگاهت برایم از مرگ سخت تر است. می ترسم کاری کنم و مانند داستان شهر سیاهپوشان در هفت پیکر حضرت نظامی با دست ردّت سیاهپوش شوم.
راستی فهمیدم حضرت حافظ هم از عاشقانت بوده چرا که نشانیت را درست می دهد، یادم هست جایی از او شنیدم:
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم که دل به دست کمان ابرویست کافر کیش
آرزو دارم که هیچوقت چنین ترسی را تجربه نکنی که می دانم در عین سنگدلی چه قدر نازکدلی که حضرت حافظ در نصایحش به من گفت:
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقــت فریــاد دادخــواه نــدارد
می ترسم که ابراز طلبم باعث از دست دادنت شود.
به عشقت قسم که از جانم برایم بیشتر ارزش داری.
قلم باز مست شده و راه سرپیچی را پیش گرفته. بغض نیز از سمتی وادارم می کند قلم را بنهم. اما تا فرصت هست بگزار کلامی دیگر بگویم، کلامی که خلاصه ی وجودم در آن است و چیزی جز او نمی بینم.
دوستت دارم!
نگاهت جام من، لبهای تو چون عرش من آرزوی من خدایی، بر لب کرسی تو
نترس بانگ انا الحق نیست که من پر از منم و هنوز تا انا الحق به ضخامت منم راه هست. فقط مستم. مست چشمانت:
چونک مستم کرده ای حدم مزن شرع مستان را نبیند حد زدن
چون شوم هوشیار آنگاهم بزن که نخواهم گشت خود هوشیار من « حضرت مولوی »
بگذار در چند کلمه ای که قلم رام شده برایت بگویم که هر کار برای جدایی از عشق تو کردم اما نشد:
سو به سو گشتم که تا خامُش شود طفل دلم طفل خسبد گر بجنباند کسی گهواره را « حضرت مولوی »
اما نخوابید و دستی گوشم را کشید و بازم آورد و چون به ناله و زاری افتادم صدایی شنیدم:
گفتا تو چنگ مایی اندر ترنگ مایی پس چیست زاری تو چون در کنار مایی « حضرت مولوی »
این است شراب نگاهت.
اگر با حرفهایم مقامت را پایین آوردم مرا ببخش:
نکته نا سنجیده گفتم دلبرا معذور دار عشوه ای فرمای تا من طبع را موزون کنم « حضرت حافظ »
سلام من اسم ابونواس رو نشنیده بودم تا این که برای وبلاگم به مطلبی از او درباره امام رضا رسیدم http://baboljavad.blog.ir/1392/05/18/%D8%B9%D8%B7%D8%B1-%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%B9-%D8%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%86%D8%B3%DB%8C%D9%85-%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%D8%B4%D8%A7%D8%B9%D8%B1%D8%A7%D9%86
سلام آفرین بر این عشق... باور کن تمام عشق و علاقه ی ما آدمیان همه از دور است،وقتی نزدیک می شویم میبینیم خودمان هم خواسته ی خودمان را آنچنان که می پنداشتیم نمی خواهیم...این خاصیت انسان است... به خاطر همین است که خداوند عشق خودش را فقط بی منتها می داند چون هیچ وقت نمی توان به او نزدیک شد...نزدیک شدن به او عین دوری است و دوری از او عین وصال! ما انسانها متناقضیم! امام حسین در کربلا هم قربانی همین تناقض بود! کوفیانی که نامه نوشتند،وقتی امام را در نزدیکی خود دیدند او را نخواستند!! شاید اگر امام حسین به کوفه نمی آمد،کوفیان تا آخر عمر از درد هجران امام حسین(ع)می سوختند و نامه ها می نوشتند و اشک ها می ریختند! ما خیلی عجیبیم!!! امام حسین را دوست داریم و در فراقش اشک می ریزیم اما زمانی که سرش بر بالای نیزه رفته باشد!!! ما همه علاقه هایمان از دور شیرین اند!و تا حد خداوند بزرگ!
پاسخ:
وظیفه ما طلبه و بس عزیزم
رسول جان میدونم وقتی می رسی می بینی اونچیزی که می خواستی نیست برای همین هم خودش میگه فاذا فرغت فانصب
وظیفمون طلبه
وظیفه ی کوفیا هم همین بود عیبشون تو طلب نبود تو ترس بود
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
من اسم ابونواس رو نشنیده بودم
تا این که برای وبلاگم به مطلبی از او درباره امام رضا رسیدم
http://baboljavad.blog.ir/1392/05/18/%D8%B9%D8%B7%D8%B1-%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%B9-%D8%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%86%D8%B3%DB%8C%D9%85-%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%D8%B4%D8%A7%D8%B9%D8%B1%D8%A7%D9%86
خدا قوت