بسم الله الرحمن الرحیم
رب تمم بالخیر
به قول سعدی شیرین سخن راست معنی:
« بخاطر داشتم که چون به بدرخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را. چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. »
هر یک از ما نیز در لحظاتی دامنها می چینیم و به وقت خود از کف می نهیم و فقط « حسرتی » و « ای کاشی » برای دوستان خود به سوغات میبریم.
اما بنده ی کمین در نظر دارم که از گلهای گلشن دوست و دوستی یادی که برایم مانده برای شما هدیه آورم هرچند ناچیز و بی مقدار باشد که به قول خود حضرت سعدی:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
به قدر وسع بکوشم وگر مراد نیابم
بدین خاطر گفتم که جسارت کنم و این دامن دامن یاد گل را در وبلاگی به نام گل شادی در منظر شما قرار دهم باشد که رد تکلیفی باشد از انتشار لحظات طربناکی که حبس نفس و رد عقل سودایی علامت آن است.
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
« حضرت حافظ »
آری مستیهایی هست که هستی مان در لحظه مستی خاک بر سر می ریزد و از لوث « من » پاکمان می کند. چه مستیی که فقط عده ای خاص به آن مشرف می شوند و عجبا که برکات آن از خروارها آوار هوشیاری مبارکتر است و هر کس که سراغ این مستی و شرابش رفته از توبه توبه کرده و عنان خود به ساقی داده و تا آخر عمر خدمت مغان کرده:
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و درایت باشد
تا بغایت ره میخانه نمیدانستم
ورنه مستوری ما تا به چه غایت باشد
« حضرت حافظ »
شرابی که از جنس نور است نه انگور، شرابی که به فرمایش حافظ مصریان، ابن الفارض:
شَرِبْنَا على ذکْرِ الحبیبِ مُدامَةً
سکِرْنَا بها من قبل أن یُخلق الکَرْمُ
لها البدر کأسٌ وهیَ شمسٌ یُدِیرُهَا
هلالٌ وکم یبدو إذا مُزِجَتْ نَجم
شرابی که از انگور قدیمی تر و اصیل تر است و قرص ماه جامش، هلال ماه ساقیش، هنگام مزج ستارگان کف روی آنند و خود آن چون خورشید است. شرابی که مستیش تا تا شام قیامت باقی می ماند که به فرموده ی سعدی:
نماز شام قیامت به هوش باز آید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست
شرابی که نه سر درد آورد و نه عربده بلکه آدمی را شنوای ندای ندا کنندگان خفی می کند:
آمد سحری ندا ز میخانه ما
کای رند خراباتی دیوانه ما
برخیز که پرکنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه ما
« سلمان ساوجی »
سخن کوتاه کنم که قلم از نوشتن اسم این شراب مست شده و با من غریبی می کند. برای رعایت ادب و معرفی این کمین شما چند خط پایانی را با شرحی ار حال مضطرب این « من » سیاه می کنم.
حدود 22 سال پیش وحدت عالم متکثرتر شد و عدمی به نام « محمد حسین » به وجود آمد 17 سال بعد در لا به لای کتب برنامه نویسی به این نتیجه رسید که اگر « من » و « تویی » وجود داشته باشد عالم غیر ممکن الوجود است و 4 سال بعد از رد وجود عالم توسط رسولی از دیار یار با اصلی به نام « وحدت وجود » آشنا شد که هم مشکل وجود عالم را حل کرد و هم شد جامی برای شرب مدام او. ایام می گذشت و « من » نمی گذشت تا اینکه روزی با گذشتن نور رخسار یار ازلی بر رخ خاک « محمد حسین » به یکباره از « من » خالی شد و سه سال است که این « نا من » ناقص به دنبال لمعه ی رخ یار است اما:
در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
« حضرت حافظ »
و من نیز گله ای از آن گل باغ زیبایی و ملکه ی بلاد معشوقین ندارم چرا که:
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
« حضرت حافظ »
و چه پادشاهی سزاوار و چه جلالی:
تِهْ دَلاَلاً فأَنْتَ أهْلٌ لِذَاکا
وتحَکّمْ فالحُسْنُ قد أعطاکا
ولکَ الأمرُ فاقضِ ما أنتَ قاض
فَعَلَیَّ الجَمَالُ قد وَلاّکَا
« ابن فارض »
البته این « من » نیز دست از طلب نمی کشد که این طلب گرو یار است در او:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
« حضرت حافظ »
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که بجور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
« حضرت حافظ »
این طلب در تو گروگان خداست
زانکه هر طالب به مطلوبی رواست
« حضرت مولوی »
به امید روزی که ببینیم که این من زلف یار به دست گرفته و جام جام می تلخ صوفی کش می خورد که تمام غمها را که از تکثر جفا بوجود آمده اند لبخندی خواهد شست:
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون به ابروی کمان ابرو خود پیوستم
« حضرت حافظ »
والسلام
م. ح. خانی کوثر خیزی